حرفها
حرفامو توی این دلم همیشه پنهون می کنم
دردمو با اشک چشام همیشه درمون می کنم
میره این همه بدی من دیگه جایی ندارم
کاشکی برم منو دیگه پا توی این شهر نزارم
شهری که آدماش همه با بدیها هم نفسند
آسمونش ابری و پرنده هاش تو قفسند
جایی که روی قلب من مهر خیاننت می زنند
اونوقت برای همدیگه حرف از محبت میزنند
گفته بودی یه روز می یام تو رو از اینجا میبرم
اما نیومدی و من هنوز ازت بی خبرم