سلام
سلامی نشات گرفته از نازکته ی تارچه های قلبم
ای کاش می شد دیداری از نزدیک داشته باشیم ای کاش می شد تا کنار هم باشیم و با یکدیگر صحبت کنیم ای کاش می شد در این دنیای فانی راهی باشد برای رسیدن به تو ای کاش می شد در کنارت آنقدر اشک بریزم تا از چشمانت خون بچکد ای کاش راهی بود تا به تو برسم و سر بر دامنت گذارم و گریه کنم تا لحظه ای آرام بگیرم تو که از خورشید گرمتری و از آسمان آبی تر تو و آن آغوش همیشه گشاده که هیچ کولاک و برف سنگینی نمی تواند آن را ببیند آن روزها چه شد ؟ روزهایی که این همه دیوار پیش روی من و توصف نکشیده بود و به هر طرف که نگاه می کردم پنجره ای بود برای دیدن تو گاهی گنجشکی مهربان صدایم را به تو می رساند و گاهی دیگر کبوتری جوان نامه ای را برای تو می خواند سیبها همه طعم عشق می دادند و همه ی نردبانها به سوی آسمانها می رفتند آن روز چه شد ؟روزهایی که حرفهایم را با اشک می آمیختم و به تو می گفتم و تو لبخند زنان خورشیدی را که تازه به دنیا آمده بود در قلبم می گذاشتی دوست دارم آنقدر اشک بریزم که ابرها پیش چشمم خجل شوند دوست دارم اسم قشنگت را روزی هزار بار بر درو دیوار بنویسم مگذار از تو بگویم و از تو بنویسم بگذار دلتنگیهایم را زیاد کنم .دوست دارم واژه دوستت دارم را در بند بند وجودم حک کنم دوست دارم فرشتگان این کلام را برایت ضمضمه کنند صدای عبور لحظه ها فضا را از من جدا ساخت به امید روزی که بتوانم نشانی از ردپای تو بیابم .